انگیزههای ناهشیار مرد آهنی برای مهاجرت
بررسی روانکاوانۀ آقای زیسک
گریس کانروی / ترجمه و تلخیص حامد حکیمی
عوامل بسیاری در داشتن یک مهاجرت موفق نقش دارند، مانند پیشینۀ قبل از مهاجرت فرد، تروماهای روانی، محیط، و… من در چارچوب کار بالینیام به چندین مورد توجه میکنم: پیشینۀ قبل از مهاجرت، هویت، محیط قدیم و جدید. مسائل رشدی و تروماهای قبل از مهاجرت درمورد هر مهاجری منحصربهفرد است. درواقع، مسائل پیش از مهاجرت باعث شکلگیری دنیای درونی و درنتیجه هویت درونی فرد میشود. هویت درونی هر مهاجری ازطریق مسائل قبل از مهاجرت و رشد روانی او شکل میگیرد. منظور من از محیط در این مقاله هم محیط روانشناختی و هم محیط بیرونی یعنی شرایط و سیستم حمایتی است.
مورد ترکیبی آقای زیسک بازنمایی فرایند مهاجرت در ابتدای بزرگسالی (بیستسالگی) است. مورد آقای زیسک نشاندهندۀ مهاجری است که هویت شکنندهای دارد. یکی از مهمترین دلایلی که این مورد را انتخاب کردم این بود که ببینیم مسائل روانشناختی جدیتر چه نوع مشکلاتی برای مهاجر ایجاد میکند. برای چنین بیماران مهاجری، فرایند مهاجرت ممکن است نوع خاصی از تروما باشد. اگر مهاجرت برای هر کسی ترومازا باشد، برای بیماران مهاجری که عملکرد سطح پایینی دارند فرایند مهاجرت ممکن است بهشدت سخت باشد.
ظرفیت چنین مهاجری برای کنارآمدن با موقعیتها و افراد جدید خیلی محدود است و تحت تأثیر مسائل و مشکلاتی است که آنها با خودشان به دنیای جدید میآورند.
آقای زیسک در بزرگسالی به امریکا مهاجرت کرده بود و اضطرابهای سایکوتیک نهفتهای داشت که حلنشده باقی مانده بود. در این نوع مهاجرت و جدایی از دنیای قدیم، اضطراب سایکوتیک میتواند فعال شود. حتی اگر چنین مهاجری در دنیای قدیم هم میماند، اضطراب سایکوتیک او در زندگیاش حضور داشت، اما بهشکل کنترلشده، آن هم به این علت که او در آغوش فرهنگ قدیمش بود.
درواقع، چنین افرادی از مهاجرت به عنوان راه فراری برای مسائل روانی نهفتهشان استفاده میکنند که مورد آقای زیسک هم در همین طبقه قرار داشت. بااینکه او ادعا میکرد که به خاطر مسائل اقتصادی مهاجرت کرده، اما انگیزۀ نهفتۀ او درواقع تمایل به فرار از چیزی بود که در دنیای احساسات و افکار درونی او مشکل زیادی ایجاد کرده بود.
زمانی که چنین مهاجری به دنیای جدید وارد میشود، ممکن است متوجه شود که این مشکلات و احساسات غیرقابل تحمل بهشکل جدیدی در محیط فرهنگی جدید ظهور میکند. در چنین موقعیتهایی، مهاجرت شکل خاصی از فرار از واقعیت بیرونی و درونی است.
مورد آقای زیسک نموۀ یکی از افرادی است که در بزرگسالی مهاجرت میکنند و سطح بالایی از مشکلات روانشناختی دارند (یعنی پیشینۀ قبل از مهاجرتشان بسیار مشکلدار بوده است). بسیاری از این نوع مهاجران ممکن است به خاطر فرار از مسائل ناهشیار نهفتهشان به دنبال مهاجرت باشند، مسائلی که هیچ ربطی به انگیزههای هشیاری که ادعا میکنند ندارد.
در دنیای جدید، چنین مهاجرانی میفهمند که همان مسائلی که تلاش میکردند در دنیای قدیم از آن فرار کنند هنوز وجود دارند و زندهاند. علاوه بر این، ترومای مهاجرت در تعامل با دیگر تروماهای حلنشدۀ فرد قرار میگیرد. چنین مهاجرانی که هویت شکنندهای دارند مشکلات شدیدی در کنارآمدنِ اصیل و واقعی با تغییرات بیرونی دارند.
از دیدگاه بالینی هم، مهاجرت چالشهای مهمی را برای هویت فرد ایجاد میکند که در ادامه به جزئیات کار بالینی روانکاوی با چنین مهاجرانی اشاره میکنم.
همانطور که گفتم، زیسک در ابتدای بزرگسالی (بیستسالگی) مهاجرت کرد، درنتیجه، مهاجرت برای او معنای متفاوتی داشت در مقایسه با کسی که در میانسالی یا کودکی مهاجرت میکند. زیسک قبل از مهاجرت مسائل هویتی و اضطراب ساکوتیک بسیاری داشت. او در بزرگسالی تنها مهاجرت کرده بود و شاید در مقایسه با مهاجران جوانتر، برای زندهماندن نیاز کمتری به سیستم حمایت خانوادگی داشت.
شاید او کمترین میزان حمایت خانواده را در بین مهاجران داشته است (عامل محیطی). شاید بتوان اینطور استدلال کرد که اگر او حمایت خانوادگی بیشتری داشت، احتمالاً بحرانهای روانیاش شدت کمتری داشت.
او در مواجهه با هر اتفاقی که قبل از مهاجرت هم برایش میافتاد مشکلات روانشناختی بسیاری تجربه میکرد که به هر حال چه مهاجرت میکرد، چه نمیکرد، برای او پیش میآمد. ترومای مهاجرت فقط باعث شده بود که او در حوزههایی که او قبلاً هم آسیبپذیر بود مشکلات بیشتری تجربه کند.
اما ترومای مهاجرت ممکن است این فرصت را برای او فراهم کرده باشد که به مشکلات روانیاش بپردازد و به دنبال درمان برود، درمانی که احتمالاً در فرهنگ خودش در دسترسش نبود. در طول درمان، او در برخی حوزهها رشد و تحول داشت و توانست برخی از مسائلش را حلوفصل کند، و این اتفاقی بود که احتمالاً در فرهنگ خودش امکانپذیر نبود.
پیشینۀ خانوادگی
وقتی آقای زیسک جلسات روانکاویاش را شروع کرد حدوداً پنجاهساله بود. او دوبار در هفته میآمد. اصالتاً اهل اروپای شرقی بود. موهایش مشکی، چشمهایش قهوهای، سبیلش کلفت و بدنش شبیه مرد آهنی بود. در کشور خودش یک بوکسور پراستعداد، بدنساز و جنگندۀ درجه یک بود. در بسیاری از رویدادهای ورزشی بینالمللی رقابت کرده بود. با زنی که اصالتاً اهل اروپای شرقی بود و چند سال از او بزرگتر بود ازدواج کرده بود. علت مراجعۀ او ترسهای عمیقی بود که برای خروج از خانه داشت و همچنین میترسید که دیگران به او حملهور شوند.
او در بیستسالگی از اروپای شرقی به امریکا مهاجرت کرده بود و در امریکا در حوزۀ ساختمانسازی کار میکرد.
او چهرۀ یک بدنساز صبور، نترس، متهور، و سرسخت را به خودش میگرفت. اما در زیر این تصویر آهنین، از ترسها و اضطرابهای شدیدی رنج میبرد. او در خانوادهای زندگی کرده بود که پر از تنش دائمی بود و به هیچ کدام از آنها و کلاً هیچ شخصی در زندگیاش اعتماد نداشت.
مادر زیسک خیاط بود و کمرش زیر بار مسئولیتهای زیاد خم شده بود. به نظر میرسید او زنی هوسانگیز، کنترلگر و طردکننده بود. زیسک دو خواهر بزرگتر و دو برادر بزرگتر داشت که یکی از آنها به علت آسیب مغزی در کودکی فوت شده بود. پدرش یک الکلی با خلقوخوی وحشی بود که در مدیریت کسبوکار کوچکش مشکلات بسیاری داشت. زیسک با مادرش صمیمیتر بود و در میان جنگ و دعواهای پرشمار والدینش، او در برابر حملات وحشیانۀ پدر، از مادرش مراقبت میکرد. درواقع، وقتی زیسک یک بوکسور جوان بود، در حین دعوایی که با پدرش کرد، داشت پدرش را میکشت. خوشبختانه مادر آنجا بود و توانسته بود جلو او را در لحظات آخر بگیرد.
زیسک را دکتر سی برای درمان به من ارجاع داده بود. یک بار در روز روشن، سه مرد به او حمله کرده بودند و بعد از آن او نزد دکتر سی رفته بود. زیسک گفته بود که هم از او اخاذی کرده بودند و هم به سرش آسیب زده بودند. بعد از این حمله، او می ترسید از خانه بیرون برود و همچنین میترسید که دیوانه شود. او نگران بود چون در محل کارش هم نمیتوانست به دیگران اعتماد کند. بهشدت میترسید که دیگران از او بهرهکشی کنند، شکنجهاش کنند، او را تحت سلطه بگیرند و حقوق کمی به او بدهند. در روابط صمیمیاش هم میترسید فریفته شود، طرد و رها شود و او را نخواهند.
او در مقابل اتفاقات زندگی واکنشهای فاجعهباری نشان میداد. در تعطیلات و آخر هفتهها، فانتزیها و ترسهای شدیدی درمورد افتادن به قعر جهنم، تحقیرشدن، حملهور شدنِ دیگران، یا حملهکردن به خودش داشت. در طول تعطیلات تابستان، بهخاطر ترس از جدایی، بیشازحد مشروب میخورد، وارد روابط جنسی کوتاهمدت میشد یا گرفتار انواع اتفاقات خطرناک میشد، مثل غرقشدن در دریا، افتادن از موتور و غیره.
او به جداییهای متعددی که در زندگیاش پیش میآمد، مثل جدایی از کار، از درمان و از روابط صمیمانهاش، از طریق عملیسازیهای مانیک (manic acting out) واکنش نشان میداد. ماهیت ترسها، تعارضات و فانتزیهای او نشاندهندۀ ماهیت مشکلات روانیاش بود که احتمالاً به دوران نوزادیاش بازمیگشت.
در درمان این مورد، به ترسهای بدوی و اضطرابهای فلجکننده و انکارشدۀ دوران نوزادی او توجه زیادی شد. زیسک از نظر روانی، در این خانۀ روانی بدوی زندگی میکرد.
همچنان که درمان او عمیقتر میشد، برخی از ترسها و فانتزیهای بدوی انکارشدۀ او آشکار شد. در مراحل مختلف درمان، موضوعات گوناگون و انکارشدۀ او مشخصتر و واضحتر و زندهتر شد. همچنان که رواندرمانی پیش میرفت، زیسک احساس امنیت بیشتری میکرد و قادر شد اضطرابهای عمیق و وجوه گوناگون شخصیتش را که قبلاً برایش قابل تفکر و تحمل نبود به درون جلسات درمان بیاورد. مضامین، فانتزیها و تصاویر نامشخص مربوط به دیوارها، عضلههای آهنین، و سوراخها تبدیل شدند به سوراخهای روی دیوار، قایقهای نشتیدار و آتشهای سوزان.
تصاویری که او از بدن و سرش داشت موضوعاتی بودند که مرتب در جلسات درمانش ظاهر میشدند. در روان او، سر و بدنش میتوانستند به جای هم به کار روند. تصویر یک بدن آهنین معنای بسیاری در درمانش داشت چون بیان فیزیکی ترسها، فانتزیها، تعارضات، احساسات و هیجانات او بود.
زیسک در دروان کودکیاش چندین مشکل گوارشی دهانی-مقعدی داشت، مثل بیاشتهایی عصبی و یبوست مزمن. او اضطراب غذا داشت و به همۀ ابژههایی (افرادی) که در سطح روانی و هیجانی او را تغذیه میکردند بیاعتماد بود. همین عملکرد را در واکنشهایش به تفسیرهای روانکاو هم نشان میداد. او در گوشدادن به حرفهای درمانگر مشکل داشت، حرفهای او را به یاد نمیآورد، یا آنها را بهشکل درد بدنی یا دیگر نشانههای جسمی حس میکرد.
زیسک نگرانیهای شدیدی درمورد کنترل عضلۀ مقعد و منقبضکردن آن داشت. در فانتزیهایش، او میترسید که محتوای بدنش از مقعدش به بیرون نشت کند یا بهزور حذف شود. او واقعاً اعتقاد داشت که مشکل اصلی او در مقعدش قرار دارد نه در سرش.
ارزشی که زیسک برای بدنش قائل بود تناقض داشت با حقارتی که او برای روانش و خود هیجانیاش حس میکرد. او یک نیاز مانیک داشت که بهشکل بدنی و ملموس کاری کند تا احساس خلاء یا وحشت درونش را انکار کند. او مرد عمل بود. نمیتوانست جدایی را تحمل کند. در زمان جدایی، به رفتارهای عملیسازی و واکنشهای مانیک بازمیگشت.
در فانتزیهایش، جدایی را همچون کشتن، اختگی و زایمانهای فاجعهباری که خطر مرگ را در پی دارد میدید. هرگونه جدایی یا تعطیلات برای او بازنمایی خطر چندپارهشدن حس شکنندهای بود که نسبتبه خودش داشت. او فانتزیهای مرگ را دائم در ذهنش مرور میکرد، فانتزیهایی که در آن یا او کشته میشد، یا قطعهقطعه میشد، و یا دیگران به قتل میرسیدند. در تابستانها و تعطیلات، به دفاعهای مانیک پناه میبرد و از واقعیت میگریخت.
او از ابژهها و انسانها بهعنوان انباری برای چیزهایی که نمیتوانست درون خودش تحمل کند استفاده میکرد. بهخاطر فرافکنیهای شدید و انکار احساساتش، او بازنماییهای درونیاش را به چندین بخش تقسیم کرده بود تا خطر درونیکردن آنها را کاهش دهد.
این کار باعث شد حسی که به خودش داشت چندتکه و خالی شود. زیسک در مسائل جنسی دیدگاه انحرافی داشت. او زن را بهشکل یک بدن چندتکه میدید، نه بهعنوان یک انسان کامل، چون نمیتوانست بخش هیجانی ارتباطات انسانی را تحمل کند. او احساسات، هیجانات، ترسها و ناامیدیهایش را جنسی میکرد.
زیسک همچنین ترسها و فانتزیهای شدیدی درمورد بیخانمان شدن و فقر داشت. برای کنارآمدن با اضطرابهای وحشتناکش، مرتب به مراسمهای مذهبی میرفت و درمقابل انگارههای مذهبی مثل مریم عذرای سیاه[1] یا پطرس[2] دعا و نیایش میکرد. این انگارههای مذهبی در نظر او اشکال محافظتکنندهای بودند که او از آنها برای دورکردن اضطراب نهفتۀ سایکوتیکش استفاده میکرد. او بهشکل دفاعی به تصاویر مریم عذرای سیاه و پطرس متوسل شده بود تا از خودش در برابر تصاویر والدین بد درونیشده و اضطرابهای وحشتناکش محافظت کند.
در مقالۀ بعدی به جزئیات درمانی آقای زیسک میپردازیم.
منبع :
Grace Conroy
Treatment of Patients with a Precarious Sense of Identity and Self-Integration
[1] مریم عذرای سیاه یا سیاه باکره، به نقوش یا مجسمههایی گفته میشود که مریم مقدس با شمایل سیاه نمایان باشد. این نام مخصوصا به آثار اروپایی در مورد مریم مقدس نسبت داده میشود که به عقیده عدهای مریم و مسیح در واقع به این صورت بودهاند.
[2] پِطرُس یا شمعون، یکی از دوازده حواری عیسی مسیح، رهبران کلیسای مسیحیت اولیه بودند