مهاجرت، هویت، و علائم روانتنی
مهاجرت از منظر روانکاوی (بخش سوم)
گریس کانروی
ترجمۀ حامد حکیمی
در روانکاوی، هویت براساس این گفتۀ ریکرافت (1968) تعریف میشود:
هویت یعنی یک حسِ مداوم و یک کلیت متمایز از دیگران. به گفتۀ اریکسون (1953)، بسیاری از جنبههای رشد ایگو را میتوان در قالب رشد هویت صورتبندی کرد. بحران هویت کموبیش شدید مشخصۀ اواخر نوجوانی و ابتدای جوانی است. ناتوانی کودک در همانندسازی با والدین، خصوصاً والد همجنس، باعث تضعیف هویت میشود. اما ناتوانی در جداکردن هویت از آنها در نوجوانی هم همان اثر را دارد. (صفحه 76 و 77)
در بحث هویت، من از توصیف بالا استفاده میکنم که براساس نظریات فروید، کلاین، وینیکات، بیون و دیگران است. دیدگاههای گوناگونی درمورد هویت و نظریههای متفاوتی درمورد تحول «خود» وجود دارد. براساس نظریههای تحولی فیربرن و وینیکات، نوزاد در ابتدا یک حس اولیه نسبتبه خودش دارد که از مراحل مختلف رشدی عبور میکند و این فرایند میتواند به دست محیط تسهیل شود یا جلو آن گرفته شود.
از طرف دیگر، فروید بر این باور بود که نوزاد در هنگام تولد فاقد ایگوست (او فقط دارای اید است). نوزاد ایگو را از طریق درونفکنیهای ابژههای والدینش به دست میآورد. کلاین اغلب واژۀ «خود» (self) را مترادف «ایگو» میدانست و معتقد بود که ایگو از همان ابتدا در نوزاد هست اما پراکنده است و فقط آگاهی تکهتکهای از یک ابژه دارد. به عقیدۀ کلاین (1946) «ایگوی اولیه فاقد انسجام است و در عین حال هم تمایل به یکپارچگی دارد و هم چندپارگی و تکهتکهشدن.» (صفحۀ 4)
وینیکات معتقد بود که نوزاد با یک هستۀ «خود» غیریکپارچه متولد میشود و فقط اگر مادر برای او یک محیط نگهدارندۀ درست فراهم کند، بهتدریج کمی یکپارچگی برای نوزاد اتفاق میافتد. «خود» بهتدریج در نوزاد تازهمتولدشده شروع به شکلگیری میکند. ایگو وجهی از «خود» است که کارکرد خاصی برای سازماندهی و یکپارچهسازی دارد.
شخصی که هویتش بهخوبی شکل گرفته این ظرفیت را دارد که در هنگام تغییرات بزرگی مثل مهاجرت بتواند از لحاظ هیجانی و روانی ثبات درونیاش را حفظ کند. شکلگیری هویت یک نفر بستگی دارد به اینکه ایگوی او چه ظرفیتی برای جذبکردن، درونیکردن، و درونفکنی روابط ابژهاش داشته باشد (البته منظور از ظرفیت، ظرفیت اصیل است نه مانیک). هویتیابی مسیری طولانی و پیچیده است.
هویت همیشه از طریق ارتباط با دیگران رشد میکند. روابط ابژه در شکلگیری هویت بسیار مهم هستند چون هم انبار ترسهای متعددند و هم منبع همانندسازیهای گوناگونی که برای ساختن هویت و تمایزیابی لازماند.
هویت نشاندهندۀ مجموعهای از فانتزیهای ناهشیار است که وقتی یکپارچه شود، تشکیلدهندۀ چیزی است که ما اسم آن را فانتزیهای ناهشیار «خود» میگذاریم. اصطلاح «بخشهای خود» (pieces of the self) استعارهای است که توصیفکنندۀ فانتزیهای ناهشیار «خود» در یک هویت پراکنده است. «بخشهای خود» در واقع بخشهای دوپارهشده و تجزیهشدۀ ایگو و فانتزیهای نهفته در آن هستند که یک نوع هویت پراکنده را شکل میدهند.
مهاجرت موجب فقدانهای متعدد و تغییرات شدیدی در زندگی مهاجر میشود و ممکن است هویت شخص را بهشدت تهدید کند. در مراحل ابتدایی فرایند مهاجرت، آشفتگی خیلی رایج است و ممکن است ترسهای متعددی مثل فانتزیهای بدوی بلعیدهشدن توسط فرهنگ جدید (مادر نمادین) با درجات گوناگونی از اضطراب فعال شود.
این حالتها مربوط به تعارضاتی است که در آن فرد از یک طرف تمایل دارد با دیگری یکی شود و از طرف دیگر تمایل دارد متفاوت باشد. این تعارضات و دیگر احساسات دوگانه درمورد فرهنگ جدید ممکن است باعث سردرگمی و مسخ شخصیت شود. مهاجر، در تقلا برای حفظ هویتش، ممکن است نیاز داشته باشد تا حدی به فرهنگ آشنای قدیمی، موسیقی، خاطرات، غذاها و دیگر چیزهای آشنایش بچسبد تا بتواند حسی را که به خودش دارد حفظ کند.
مهاجران اغلب به این ابژههای فرهنگی آشنا که برایشان مهم است نیاز دارند تا بتوانند پیوندشان را با گذشته حفظ کنند و لنگرگاهی برای هویتشان ایجاد کنند. چنین ابژههای فرهنگیای روی تفاوت بین مهاجر و فرهنگ جدید تأکید میکند و مدرکی دال بر این است که مهاجر دنیای قدیم را پشت سر گذاشته و همچنین به او کمک میکند اندوه غریبگی و بیریشهبودن را در دنیای جدید تحمل کند.
در برخی موقعیتها، تمایل به چسبیدن به چنین ابژههای فرهنگیای ممکن است باعث شود مهاجر با فرهنگ جدید یکی نشود و گذشته را به عنوان بخشی از تاریخ تحول خودش نپذیرد. محیط اطراف جایی است که تغییرات محسوس در آن اتفاق میافتد. مهاجر بسیاری از نقشهای اجتماعی، کاری و خانوادگیای را که در فرهنگ قدیم برعهده داشت از دست میدهد. ترسها و فانتزیهایی که در مراحل ابتدایی مهاجرت در او ظاهر میشود افسردهکننده، آزاردهنده و سردرگمکننده است. این ترسها و فانتزیها ویژگی دائمی هرگونه فرایند مهاجرت است، تنها تفاوت آن در شدت، مدت و شیوۀ تحولشان است.
اضطرابهای آزاردهنده زمانی فعال میشوند که مهاجر با ناشناختهها مواجه میشود و تمایل دارد آنها را به چیزهای آشنا تبدیل کند. وقتی درخواستهایی که مهاجر با آنها مواجه میشود خیلی شدید باشد، ترسهای پارانوئید افزایش مییابند و به حملات عصبی تبدیل میشوند. ترسهای گیجکننده و سردرگمکنندۀ مهاجر مربوط به ناتوانی او در تمایزدادن احساساتش نسبت به دو موضوع موردعلاقه، و تعارض بین فرهنگ قدیم و جدید است.
مهاجر معمولاً یک موقعیت اودیپی سهگانه ایجاد میکند، بهطوری که انگار فرهنگ کشور جدید و کشور قدیم بازنمایی یکی از والدینش است و او نسبتبه آنها احساسات دوسوگرایانه، تعارض بین وفاداری و عدم وفاداری، و یا فانتزیهای متنوع دیگری را تجربه میکند. تجربۀ چندین فقدان و ترسِ دوباره بهدستنیاوردن همۀ آن چیزهایی که از دست رفته باعث شکلگیری اضطرابهای افسردهکنندهای در او میشود.
وقتی مهاجر نتواند فرایند سوگواری را طی کند و قادر نباشد فقدانهایش را احساس کند، به رسمیت بشناسد و بیان کند، فرایند سوگواری حالت پاتولوژیک به خودش میگیرد.
ترسهای مختلف فردی که هویت شکننده دارد ممکن است اضطراب سایکوتیک ایجاد کند و او حس کند دارد هویتش را از دست میدهد و در فضا و زمان سردرگم میشود. در مهاجرانی که «خود» شکننده و پاتولوژیهای نهفته دارند، فرایند مهاجرت میتواند موجب بروز اضطراب سایکوتیک شود.
وینیکات در مقالۀ «ترس از فروپاشی»، به بررسی عوامل محیطی و تجربههایی میپردازد که در آن کودک در مراحل ابتدایی رشد از نعمتِ داشتن یک محیط تسهیلگرِ به حد کافی خوب و حمایتکننده برخوردار نبوده است:
ترس از فروپاشی ویژگی معناداری در برخی از مراجعان است، اما در برخی دیگر نیست. اگر این گفته درست باشد، میتوان نتیجه گرفت که ترس از فروپاشی مربوط به تجربیات گذشتۀ شخص و تغییرات محیط است. (ص 87)
مهاجری که «خود» شکننده دارد ممکن است در مواقعی که در فرهنگ جدید حمایت کافی دریافت نکند، دچار ترس از فروپاشی شود و حس چندپارهشدن داشته باشد. چنین مهاجری ممکن است حس کودکی را داشته باشد که برای مدت طولانی از مادر / فرهنگش جدا افتاده و مادر / فرهنگ جدید هم نمیتواند او را به حد کافی حمایت کند و در بر بگیرد. جداافتادن از ابژههای دربرگیرندۀ آشنا و همچنین روابط ضعیف با دیگران (که معمولاً به خاطر تفاوت زبان و آداب و رسوم و… است) ممکن است باعث شود جنبههای سایکوتیک شخصیتِ مهاجر کنترل روان او را به دست گیرند و منجر به همان فروپاشیای شوند که در گذشته اتفاق افتاده است.
گرینبرگ در کتابش مینویسد: «از عوامل اصلی سایکوز میتوان به تجربۀ ترومازای جدایی، فقدان ابژههای مهم کودک مانند مادر یا جانشین مادر در مراحل ابتدایی رشد، و به ناتوانی مادر در آرامکردن اضطراب او اشاره کرد. کودک دچار آشفتگی شدیدی میشود و نومیدانه احساس میکند که دارد در خلاء تحلیل میرود.» (گرینبرگ 1989)
بنابراین، آن چیزی که نقش مهمی در سایکوز دارد فقدان ابژه است، یعنی غیاب طولانیمدت مادر / دربرگیرنده و خلاء درونی ناشی از آن. مهاجری که چنین محرومیتی را تحمل کرده ظرفیت خیلی محدودی برای استفاده از پتانسیل فرهنگیاش در کشور جدید دارد و بهسختی میتواند از نیروی تخیل و خلاقیتش برای جذبشدن در دنیای جدید بهره ببرد.
بهطور خلاصه، مهاجرت ممکن است اضطراب سایکوتیک در فرد ایجاد کند و این بستگی دارد به عوامل متعددی مانند هویت درونی فرد، جداافتادن از بافت محیطی، میزان پیچیدگی موقعیتهای جدیدی که در آنها قرار میگیرد، شدت احساس تنهایی و درماندگی او و غیره. در برخی از مهاجران، چندپارهشدنِ ناشی از سایکوزْ کمی بعد از رسیدن فرد به کشور جدید و ناتوانی او در جذبشدن در آن فرهنگ اتفاق میافتد.
برخی از مهاجران هم که ظاهراً عملکرد عادیای دارند ممکن است دچار اشکال گوناگون فروپاشی هویت شوند: مثل حالتهای روانپریشی، افسردگی یا بیماریهای روانتنی که خودشان را چند سال بعد نشان میدهند. این واکنشهای تأخیری اغلب زمانی ظاهر میشوند که فرد متوجه میشود فانتزی بازگشت به دنیای قدیم امکان ندارد و فقدانهای او دائمی است. اختلالات روانتنی معمولاً در مهاجرانی رایج است که هویت آنها شکننده و همراه با اضطراب سایکوتیک نهفته است.
واکنش برخی مهاجران ممکن است این باشد که با فرهنگ جدید بهشکل شیداگونه (مانیک) و تصنعی سازگار شوند. برخیها ممکن است به فرهنگ قدیمیشان بچسبند و فقط عضوی از گروه قومی خودشان باشند. چنین مهاجرانی ممکن است نتوانند در فرهنگ جدید جذب شوند.
گرینبرگ معتقد است که وقتی دفاعهای مانیک در مهاجران از توان بیفتد و دیگر مؤثر نباشد، احتمال دارد افسردگیِ بهتعویقافتاده بهشکل علائم روانتنی بروز کند. در چنین مواردی، تعارضات و مشکلاتی که در سطح هیجانی است به سطح بدنی «جابهجا» میشود و اختلالات روانتنی شکل میگیرد، مانند مشکلات هاضمه (که گویی فرد نمیتواند مهاجرت را «هضم» کند)، مشکلات تنفسی (گویی فرد در دنیای جدید در حال «خفگی» است)، یا مشکل فشار خون (که گویی دنیای جدید «فشار» بیشازحدی برای او ایجاد میکند).
این دو روانکاو در مقالۀ «مهاجرت و تبعید» مینویسند:
«گاهی تلاش برای غلبه بر تعارض و مشکلی که در سطح هیجانی است هزینه دارد و هزینۀ آن جابهجایی آن تعارض به سطح بدنی است. اینجاست که اختلالات روانتنی بروز میکند. شخص ممکن است بیشتر گرفتار اتفاقات و تصادفها و اقدام به خودکشی شود. برخی از مهاجران هم، بهجای علائم روانتنی، درگیر فانتزیها و ترسهای مربوط به خودبیمارانگاری میشوند.» (ص 94)
مهاجرانی که چنین هویت شکنندهای دارند ممکن است بتوانند تعادل روانی ناپایدار و ضعیفی را فقط در دنیای قدیمیشان حفظ کنند.
در چنین موقعیتهایی، مهاجرت ممکن است، به علت مشکلات هویتی حلنشده و دیگر تعارضات، حالت پاتولوژیک به خودش بگیرد. چنین تجربۀ پاتولوژیکی از مهاجرت فرق میکند با مهاجرت سالمی که در آن شخص نسبتبه هویتی که در فرهنگ جدید دارد حس میکند «معذب است و راحت نیست».
مهاجرت هم، مثل هر اتفاق بزرگ دیگری، همیشه برای هویت فرد چالش ایجاد میکند. حتی مهاجری که هویت باثباتی هم دارد باید تا حدی برخی از تعارضات درونی و مسائل نهفتهای را که با هویتش دارد حل کند و دوباره آنها را سازماندهی کند. مهاجرت چالشی برای هویت و فرصتی برای حلوفصلکردن تعارضات قدیمی و رسیدن به یکپارچگی جدید است.
وقتی یک نفر مهاجرت میکند، دیگر همان شخصی نیست که در دنیا و فرهنگ قدیمیاش بوده است. او به یک مکان، فرهنگ و زمان متفاوتی وارد شده و تغییرات بیرونی روی سازگاریهای درونیای که او باید انجام دهد تأثیر دارد. هر مهاجری باید دنیای درونیاش را دوباره سازماندهی کند.
کسانی که با هویتشان مشکل دارند ممکن است در فرایند مهاجرت اذیت شوند. در این موقعیتها، اتفاقات عادی که بر اثر ترومای مهاجرت پیش میآید ممکن است برای این افراد مشکل بیشتری ایجاد کند و چالش بزرگتری برای هویت آنها به حساب بیاید. برخی مهاجران ممکن است یک تصویر (یا هویت) کاذب از خود بسازند تا بتوانند با آن اتفاقات کنار بیایند. برخی دیگر ممکن است در مواجهه با چالشهای دنیای جدید به روشهای سنتیشان برگردند و یک اجتماع قومی تشکیل دهند که در آن بتوانند به همان زبان مادریشان صحبت کنند و بخشی از همان فرهنگ قدیمی باشند. مهاجران اغلب ترجیح میدهند دور هم جمع شوند و یک گروه تشکیل دهند تا حس بهتری به خودشان داشته باشند، تا اینکه بخواهند در دنیای خارج از آن گروه که برایشان غریبه است گم شوند.
درنهایت، باید بگویم که مهاجرت لزوماً همیشه هم هویت فرد را متزلزل نمیکند. مواردی هم هست که مهاجرت باعث میشود که فرد ارتباط عمیقتری با ریشههای هویتی گمشدهاش برقرار کند و هویت امنتری بسازد. میتوان هنرمندان و افراد مشهوری را که کارشان در دنیای جدید شناخته شده است یک گروه خاص دانست چون آنها میتوانند جایگاه شغلی و هویتشان را با آزادی و انعطاف بیشتری حفظ کنند.
اما فارغ از شرایطی که پیش میآید، به نظر میرسد مهاجرت بهناچار چالشی برای تعادل روانی و هیجانی مهاجر ایجاد میکند و زندگی را پیچیدهتر میکند.
Grace Conroy
Development of the Authentic Psychological Home and the False Psychic Home Structure