09024597274 – 09195115574

شنبه تا پنجشنبه، با تعیین وقت قبلی ، از ساعت 9 الی 21

لوگوی سفید کلینیک روانشناسی کاوا





مهاجرت از منظر روان‌کاوی (بخش اول)


گرِیس کانروی

ترجمۀ حامد حکیمی


لئون گرینبرگ و ربکا گرینبرگ، که هر دو روان‌کاو هستند، در مقالۀ رویکردهای روان‌کاوانه به مهاجرت و تبعید ادعا کردند که تاریخ‌دانان، جامعه‌شناسان و دانشگاهیان رشته‌های مختلف به بررسی مسئلۀ مهاجرت انسانی پرداخته‌اند، اما رویکردهای روان‌کاوی هیچ‌گاه به بررسی عمیق این مسئله نپرداختند. این دو روان‌کاو مسئلۀ مهاجرت را به‌تفصیل و در قالب ترس‌ها، فانتزی‌ها، و بخش‌های ازدست‌رفتۀ «خود» (self) بررسی کردند. به گفتۀ آن‌ها، چنین ترس‌هایی ممکن است فانتزی‌های ناهشیار و هشیار را تحریک کند و منجر به شکل‌گیری «آسیب‌‌های روانی مهاجرت» شود. حل‌وفصل کردن این ترس‌ها موجب می‌شود یک هویت فرهنگی بالغ‌ و‌ بسط‌یافته در مهاجر ایجاد ‌شود.

مهاجرت از یک نقطه به نقطۀ دیگر یک فرایند روانی-اجتماعی پیچیده است که از یک طرف شامل تحولات و فقدان‌های عمیق است، اما از طرف دیگر امکان رشد و توسعۀ خلاقانه را فراهم می‌کند. در این فرایند، همۀ چیزهای شناخته‌شده و آشنا مثل سرزمین مادری یا پدری و اغلب زبان مادری رها می‌شود. آیا شوک روانی از‌دست‌دادن کشور و زبان مادری می‌تواند در روان فرد ترمیم شود؟ این تغییر ناگهانی ناشی از مهاجرت اغلب اضطراب شدیدی را در فرد ایجاد می‌کند که حسی را که او نسبت‌به خودش دارد تهدید می‌کند و درنتیجه، حس انسجام درونی و ثبات روانی فرد به خطر می‌افتد. مهاجر نه تنها با فرایند بنیادین جدایی-تفرد (separation-individuation) از سرزمین مادری‌اش مواجه می‌شود، بلکه امکان دارد هویت او هم دست‌خوش تغییر شود.

فرایند روانی-اجتماعی که در تغییر هویت یک تازه‌مهاجر دخیل است چیست؟ روان‌کاوی چگونه می‌تواند به اعماق و ابعاد مختلف فرایند جابه‌جایی مکانی، جدایی-تفرد، و بلوغ هویت نور بتاباند؟ من به کمک مفاهیم روان‌کاوانه به روشن‌سازی فرایند یکپارچگی فرهنگی و سازمان‌یابی مجدد هویت می‌پردازم، و تلاش می‌کنم این مسئله را روشن کنم که چگونه تغییرات اساسی ناشی از مهاجرت می‌تواند روی تعادل روانی «خود» مهاجر تأثیر بگذارد. تغییر اساسی ناشی از یک جابه‌جایی می‌تواند منجر به واپس‌روی (regression) و استفادۀ بیش‌از‌حد از دفاع‌های روانی بدوی مانند دوپاره‌سازی، فرافکنی، آرمانی‌سازی، ناارزنده‌سازی، چندپارگی (fragmentation) و… ‌شود که همۀ آن‌ها موجب تضعیف  کلیت «خود» و خانۀ روانی امن فرد می‌شود.

فالک (1974) می‌گوید در سطح ناهشیار، کشور قدیم و جدید برای مهاجر اغلب بازنمایی مادر و پدر است. کشور زادگاه (یا سرزمین مادری) احتمالاً بازنمایی مادر و کشور جدید بازنمایی پدر است، یا برعکس. این موضوع می‌تواند موجب فعال‌شدن فانتزی‌های اودیپی ناهشیار و برون‌ریزی آن‌ها در کشور جدید شود. درک این فانتزی‌های اودیپی ناهشیار ممکن است در فرایند سازگاری با کشور جدید کمک‌کننده باشد.

از طرف دیگر، برخی از مهاجران که حس منسجمی نسبت‌به خودشان دارند ممکن است برخی از این فانتزی‌های اودیپی ناهشیار را حل‌و‌فصل کرده باشند، بی‌آنکه لزوماً آن‌ها را به‌طور کامل فهمیده باشند یا نسبت به آن‌ها هشیار باشند. در مهاجرانی که حس یکپارچه‌ای نسبت به خودشان دارند یک ظرفیت درونی هشیار یا ناهشیار وجود دارد و آن‌ها احتمالاً قادرند چالش‌های مهاجرت را تاحدی حل کنند بدون اینکه فهم کاملی از فانتزی‌های ناهشیار یا هشیار مادرانه یا پدرانه و جنبه‌های شخصیت داشته باشند.

وینیکات در مقالۀ «تحریف ایگو در قالب خود حقیقی یا کاذب» (1960) می‌گوید: «رشد خود کاذب (false self) یکی از موفق‌ترین ساختار‌های دفاعی است که هدف آن محافظت از هستۀ خود حقیقی (true self) است و وجود آن منجر به حس پوچی و بیهودگی می‌شود.» (صفحه 292)

برای وینیکات، عامل اساسی تسهیل‌گری که به یک حس واقعی و خوب منجر می‌شود محیط تسهیل‌کنندۀ به‌قدر کافی خوبی است که نگه‌دارنده و دربرگیرنده باشد.

مفهوم‌پردازی ساختار‌های حقیقی/کاذب که وینیکات در مقاله‌اش با نام «فرایندهای بالغانه و محیط تسهیل‌کننده» (1960) به آن‌ها اشاره کرده بیان‌گر بنیان همانندسازی‌های حقیقی یا کاذب با یک فرهنگ جدید است. یکپاچه‌سازی حقیقی و عمیق زمانی آغاز می‌شود که محیط نگه‌دارنده در دنیا و فرهنگ جدید (که به‌واسطۀ یک محیط به اندازۀ کافی خوب فراهم می‌شود) بتواند حمایت هیجانی کافی برای فرد ایجاد کند تا شخص بتواند فرایند سوگواری و یکپارچه‌سازی مجدد را انجام دهد (وینیکات 1960). یعنی محیط باید به قدر کافی پرخاشگری را تحمل کند تا منجر به یکپارچگی درونی و بیرونی حقیقی شود. ناکامی در ایجاد یک محیط نگه‌دارنده و فرایند سوگواری ممکن است منجر به حس درماندگی و جست‌وجوی نومیدانه برای دنیای ابژه‌های آرمانی ازدست‌رفته و همچنین ناارزنده‌سازی دنیای ابژه‌های جدیدِ در دسترس شود، یا برعکس.

مهاجر، در مواجهه با فقدان و رنج روانی جدایی، ممکن است به دفاع آرمانی‌کردن آینده پناه ببرد و قادر نباشد در لحظۀ اکنون و در خانۀ هیجانی درونی‌اش زندگی کند. فرایند آرمانی‌سازی/ناارزنده‌سازیِ ناشی از ترس از فقدان همیشه باعث می‌شود سرزندگیِ لحظه اکنون از بین برود و یک خانۀ روانی مصنوعی خلق شود. چنین مهاجری باید در یک فرایند دردناک سوگواری و رهاکردن قرار بگیرد تا دست از آرمانی‌سازی دنیای قدیمی ابژه‌های ازدست‌رفته بردارد و بتواند در خانۀ هیجانی امن و لحظۀ اکنون زیست کند.

عنصر اساسی در فرایند یکپارچه‌سازی مهاجر در فرهنگ جدید این است که او بتواند در سطح درون‌روانیْ دوپاره‌سازی و چندپاره‌شدن «خود» را با دنیای درونی روابط ابژه‌اش یکپارچه کند. برای اینکه این فرایند یکپارچگی انجام شود، مهاجر باید ظرفیت‌های هیجانی پایه برای جدایی درون‌روانی و سوگواری، و همچنین ظرفیت تجربۀ هیجانات دردناک مانند احساس گناه، خشم، شرم و غیره را داشته باشد. در موقعیت‌هایی که ساختار شخصیت  مشکل‌دار است، احتمالاً فرایندهای سوگواری و یکپارچه‌سازی امکان تحقق نمی‌یابند.

رولاند در کتاب در جست‌وجوی خود در هند و ژاپن: به سوی روان‌شناسی چندفرهنگی می‌گوید که نتیجۀ یکپارچگی حقیقی درواقع یک «خود» فرهنگی جدید و بالغ و رشدیافته است که ظرفیت‌های هیجانی جدید برای دوسوگرایی نسبت‌به دنیای قدیم و جدید را دارد. این «خود» فرهنگی رشدیافته ممکن است انعطاف‌پذیری بالاتر، فضای درونی بیشتر، عمق هیجانی و خرد بیشتر و همچنین طیف گسترده‌تری از احساسات و واکنش‌ها را در خود داشته باشد. از طرف دیگر، افرادی هم هستند که اگر از عناصر و عوامل سازندۀ موجود در دنیا و فرهنگ قدیم محروم شوند، «خود» آن‌ها احتمالاً تضعیف می‌شود.

هاینز کوهوت، روان‌کاو امریکایی، در وین به دنیا آمد و خودش یک مهاجر بود. او بنیان‌گذار روان‌شناسی خود (self-psychology) است که یک نظریۀ روان‌کاوانۀ متمایز در زمینۀ رشد و روان‌درمانی است. اصطلاح «خودابژه» (selfobject) مفهوم کلیدی در روان‌شناسی خود است. کوهوت در کتاب روان‌شناسی خود (1978) به ارتباط مهم بین «خود» و «ابژه» می‌پردازد و نام آن را «خودابژه» می‌گذارد. این ارتباط در رشد «خود» بسیار مهم است.

الن سیگل در کتاب هاینز کوهوت و روان‌شناسی خود (1996) می‌گوید: «کوهوت در 1978 خط‌فاصلۀ بین «خودابژه» را برمی‌دارد و (self-object) را به شکل (selfobject) می‌نویسد تا نشان دهد که ابژه‌ از «خود» جدا نیست… عبارت «خودابژه» بدون خط‌فاصله اولین بار در همان سال در صفحۀ 72 مقالۀ کوهوت و وولف (1978) چاپ شد.»

در مقابلِ خودابژه، یک ابژۀ حقیقی از لحاظ روانی جدا و متمایز از «خود» است. این ابژۀ حقیقی می‌تواند از طریق یک روان که خودش را از ابژه‌های قدیمی جدا کرده مورد عشق و نفرت قرار گیرد، ساختارهای مستقل خودش را داشته باشد و انگیزه‌های مستقل و واکنش‌های دیگران را بپذیرد و مفهوم دوطرفه بودن را درک کرده باشد (سیگل. 1996).

در معنای گسترده‌تر، خودابژه در قالب کارکردهای روانی ارضا‌کنندۀ نیازهای خود تجربه می‌شود که شامل هم‌آهنگی با حالت‌های عاطفی، اعتباردادن به تجربۀ ذهنی، دربرگیری عواطف، تنظیم تنش، آرام‌سازی، حفظ ثبات، سازمان‌دهی یا بازسازی حس تضعیف‌شدۀ خود، و به‌رسمیت‌شناختن پتانسیل‌های خلاقانه و منحصربه‌فرد است.

روان‌شناسی خود معتقد است که فرد به یک خودابژۀ خوب نیاز دارد که بتواند رشد شخصی او را تسهیل کند و افزایش دهد و حسی  را که فرد نسبت‌به خودش دارد توانمند کند. اگر کسی تجربه‌های خودابژۀ خوب نداشته باشد، حسی که او نسبت‌به‌ خودش دارد ممکن است ضعیف باشد و او قادر نباشد به سطح رشدی بالغانه‌ای برسد.

دیدگاه کوهوت که در آن دنیای ابژه (که شامل محیط هم می‌شود) کارکردهای نگه‌دارندۀ مختلفی را در زندگی فرد دارد که می‌تواند به ریشه‌یابی مشکلات مهاجران کمک کند، مانند رنجی که  مهاجران از دوپاره‌شدن دنیا و فرهنگ‌شان می‌برند و درنتیجه نیاز برای چنین کارکردهای خودابژۀ فرهنگی در یک دنیای جدید و ناشناخته.

 مضامینی که وینیکات و بیون درمورد آن صحبت کردند شبیه به کارکردهای خودابژه‌ای است که کوهوت در کتاب روان‌شناسی خود (1978) از آن‌ها صحبت کرده است، خصوصاً مفهوم «نگه‌داری» که وینیکات در کتاب محرومیت و بزهکاری از آن صحبت می‌کند و مفهوم «ابژۀ دربرگیرنده» که بیون در کتاب یادگیری از تجربه از آن نام می‌برد. نقش این ابژۀ نگه‌دارنده و دربرگیرنده در رشد و یکپارچه‌سازی «خود» شبیه همان مفهوم «خودابژۀ» کوهوت است.

اریک اریکسون روان‌کاو امریکایی نظرات دست‌اولی درمورد چگونگی رشد هویت و حسی که نسبت‌به خودمان داریم مطرح کرد. او روی این مسئله تأکید کرد که هویت شخص و آگاهی‌ای که او از خودش دارد در کل زندگی او و در یک فرایند هشت‌مرحله‌ای شکل می‌گیرد. او همچنین اعتقاد داشت که تأثیرات فرهنگی و اجتماعی نقش بسیار مهمی در رشد انسان دارند. اریکسون درمورد نوجوانی و بحران هویت نوجوان قبل از ورود به مرحلۀ بزرگسالی نظریات بسیار مطرحی دارد.

ایده‌های اریکسون درمورد تأثیرات فرهنگی و اجتماعی‌ روی رشد انسان در طول زندگی اهمیت بسیاری در درک رشد و بلوغ روان ما دارند. بااین‌حال، ایده‌های اریکسون دربارۀ شکل‌گیری خود و هویت و اینکه چگونه نوجوان هویتش را در مواجهه با ارزش‌های فرهنگی و آرمان ایگو می‌سازد ارتباط چندانی با نظریات رویکرد روابط ابژۀ بریتانیا ندارد. چون تمرکز مطالعۀ حاضر روی رشد هویت اولیه است (یعنی همانندسازی‌های اولیه) که در آن فرد باید حسی را که نسبت به خودش دارد از حس ابژه‌هایش تفکیک کند.

 ریکرافت در فرهنگ انتقادی روان‌کاوی (1968) می‌نویسد هویت اولیه ارتباط مستقیمی با فرایندهای تمایزیابی خود و دیگری دارد که در آن فرد باید هویت خودش را از هویت ابژه‌هایش متمایز کند. همانندسازی ثانویه بخشی از رشد است که شامل فرایند همانند‌سازی با یک ابژه است (مثل والد) که هویت جدای او از پیش مشخص شده.

بخش‌هایی از خود (هویت اولیه)، به‌خاطر تروماهای حل‌نشده، اغلب دوپاره می‌شود و وجودش انکار می‌شود. پس لازم است که فرد این بخش‌ها را دوباره از آن خود کند تا بتواند خانۀ روانی درونی‌اش را پیدا کند و روانش یکپارچه شود. مهاجران معمولاً به‌خاطر تروماهای اولیه بخش‌های زیادی از خودشان را دوپاره کردند و وجودش را انکار کردند که این خودش باعث می‌شود هویت شکننده‌ای را شکل دهند.

 در چنین موقعیت‌هایی، مهاجرت خودش به یک ترومای دیگر تبدیل می‌شود که در آن این تمایلات اولیه برای انکار بخش‌های خود دوباره فعال می‌شود. تمرکز در درمان این مهاجران روی این است که به آن‌ها کمک کنیم این بخش‌های انکارشدۀ روان‌شان را دوباره از آن خود کنند. مهاجرانی که درگیر ترومای مهاجرت هستند اغلب تلاش می‌کنند مالکیت جنبه‌های اساسی «خود»شان را دوباره به دست ‌آورند تا یکپارچه و سرزنده شوند.  

اگر مهاجری بخش‌های زیادی از خودش را انکار کند و بعد سعی کند یک تصویر یا هویت فرهنگی دیگری را روی چنین بخش چندپاره‌شده‌ای از خودش سوار کند، این باعث شکل‌گیری یک حس امنیت کاذب، هویت و تصویر کاذب، و یک سازگاری مصنوعی با فرهنگ جدید می‌شود.

اگر محیط نگه‌دارنده‌ و حامی‌ای نباشد، مهاجرت اغلب تبدیل می‌شود به یک ترومای جدید و حس هویت شکنندۀ ابتدایی فرد را تهدید می‌کند. مهاجر، قبل از اینکه بخواهد ارتباط اصیلی با فرهنگ جدید برقرار کند و آن را به‌‌خوبی درونی کند، ابتدا باید حس درونی‌ای را که نسبت‌به خودش دارد بپذیرد و از آن خود کند.

بنابراین، اگر مهاجر حس یکپارچه و باثباتی نسبت به خود نداشته باشد، ممکن است  قادر نباشد از تجربیات جدید چیزی یاد بگیرد و به یک همانند‌سازی کاذب با فرهنگ جدید دست یابد. در مقابل، اگر مهاجر هویت اولیه یکپارچه‌ای داشته باشد و ظرفیت کنارآمدن با واقعیت درون‌روانی و دنیای بیرونی را داشته باشد و قادر باشد رابطۀ اصیلی با این دو برقرار کند، احتمال یکپارچه‌شدن او با فرهنگ جدید بیشتر می‌شود.

منبع:

Grace Conroy

Psychoanalytic Perspectives on Migration, Identity, Culture, and its Differentiation from Psychosocial Approaches

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها