فرافکنی سوپرایگو به کودک
ازخودبیزاری از منظر روانکاوی (بخش دوم)
استنلی سیگونیس و ژیل سَوِج شارف
ترجمۀ حامد حکیمی
مثال بالینی فرافکنی سوپرایگو به کودک
آقای آلوز یک مرد اسپانیایی سیوپنجساله بود که در نیویورک رانندۀ اتوبوس بود. این مرد مؤدب و محترم پانزده سال بود که در اتوبوسرانی نیویورک رانندگی میکرد. او افتخار میکرد از اینکه میدید به او اعتماد کردند و تجهیزات گرانقیمت و مسئولیت مسافران را به او میسپارند. احساس غرور میکرد از اینکه این توانایی را دارد که یک ماشین بزرگ و حجیم را با امنیت بالا و در زمانبندی دقیق در خیابانهای شلوغ و باریک منهتن هدایت کند. او هیچگاه تصادف نکرده بود و این در نیویورک یک دستاورد محسوب میشود.
یک روز که در مسیر همیشگی خودش رانندگی میکرد، مادری سوار اتوبوس شد همراه با یک نوزاد آرامنشدنی که مدام گریه میکرد و جیغ میزد. همینطور که آقای آلوز اتوبوس را میراند، این نوزاد گریان باعث شد اضطراب او افزایش یابد. عرق از سر و صورتش جاری شد و نفسش تنگ شد. هر کوچهای را که پشت سر میگذاشت، اضطرابش بیشتر میشد و کار به جایی رسید که نگران شد که دیگر قادر نباشد بادقت رانندگی کند. همزمان عصبانی هم شد. کودک مدام دادوبیداد میکرد. او با خودش میگفت: «کاش این بچه انقدر داد نزنه! چرا این مادر اتوبوس من رو انتخاب کرد؟ چرا بچهش رو ساکت نمیکنه؟ باید چی کار کنم؟ جیغ و گریههای این بچه داره من رو دیوونه میکنه.»
عصبانیت و اضطراب او چنان شدتی گرفت که او مطمئن شد که دیگر نمیتواند اتوبوس را هدایت کند. او ناگهان در کنار خیابان توقف کرد و با صدایی لرزان به آن زن دستور داد تا از اتوبوس خارج شود. زن که شوکه و گیج شده بود، بلند شد و وسایلش را جمع کرد. در این مدت، آقای آلوز دچار یک غیظ کنترلنشدنی و عصبانیت شدید بود. وقتی مادر و نوزاد داشتند از جلو او رد میشدند تا از اتوبوس پیاده شوند، آقای آلوز مشتش را بلند کرد تا نوزاد را بزند. در همین لحظه، دستش در هوا فلج شد. او حیرتزده و ترسیده به دستش نگاه کرد و به این فکر کرد که خدا خودش مداخله کرده و با یک حرکت، هم از نوزاد محافظت کرده و هم او را تنبیه کرده است.
آن زن و نوزاد سریع از اتوبوس خارج شدند. آقای آلوز که دستش بالای سرش یخ زده بود، با بیسیم از مرکز خواست که سرپرست خط به محل بیاید و یک رانندۀ کمکی هم با خودش بیاورد. تا زمانی که سرپرست برسد، آقای آلوز توانست دستش را تا ارتفاع کمرش پایین بیاورد، اما حس میکرد دست و آرنجش فلج شده بودند. پزشک شرکت اتوبوسرانی او را دید و برایش آرامبخش تجویز کرد و به او مرخصی استعلاجی داد و گفت که باید از یک روانشناس کمک بگیرد.
پنج روز بعد از این اتفاق، من آقای آلوز را دیدم. دست و آرنجش حرکت خیلی محدودی داشت و او ترسیده بود. او از رفتارش در اتوبوس شرمنده بود و احساس حقارت میکرد از اینکه مجبور شده برای رواندرمانی بیاید. سابقۀ کاری او خراب شده بود. این لکۀ ننگ تا ابد در پروندۀ کاری او میماند. او ناامیدانه میخواست سر کارش برگردد، اما هنوز تعارض داشت و میترسید از اینکه آن زن و نوزادش را دوباره ببیند و همان تجربه تکرار شود. او از واکنشش به آن نوزاد و مادرش شرمنده بود و احساس گناه میکرد. یک مرد واقعی هیچگاه به یک نوزاد و مادرش حمله نمیکند و حتی فکرش هم به ذهنش خطور نمیکند. او همچنین نگران این بود که دستش بهبود پیدا نکند و دیگر هرگز نتواند به اتوبوس و مسافران و خیابانها بازگردد.
در پانزده سالی که آقای آلوز رانندگی میکرد قطعاً با نوزادان گریان زیادی مواجه شده بود. مشخص نبود که او خشمش را به سمت مادر هدایت کرده بود یا نوزاد یا هر دو. مشخص نبود که این مادر و نوزاد نماد چه چیزی برای او بودند. آنچه مشخص بود این بود که آقای آلوز حس میکرد این نوزاد گریان و فریادزن دارد به او حمله میکند و او را آزار میدهد و حس میکرد که نوزاد خارج از کنترل و آرامنشدنی بود، درنتیجه خودش هم خارج از کنترل و آرامنشدنی شده بود. توانایی او برای فکرکردن و بهکلامدرآوردن تجربهاش تخریب شده بود. فقط میتوانست این تجربۀ درونیاش را از طریق فوران هیجانی و فلجشدنِ بعد از آن بیان کند.
اگر همانطور که آدام فیلیپس (1998) میگوید، زبان شفای دوران نوزادی باشد، ناتوانی در استفاده از زبان نشاندهندۀ بازگشت به دوران نوزادی است. میتوان این فرضیه را مطرح کرد که تعامل مادر و کودک بهعنوان یک عامل شتابدهندۀ نمادین عمل کرده بود و اضطراب و غیظ شدیدی را در راننده اتوبوس ایجاد کرده بود. آقای آلوز آن نوزاد گریان آرامنشدنی را که در حال فریادزدن بود بهشکل یک ابژۀ آزارگر غیرقابل تحمل حس میکرد که دارد به حس ثبات درونی او حمله میکند. عواطف آرامنشدنی او کمکم او را از پا درآورده بود و همانطور که معمولاً در این موارد پیش میآید او تلاش کرده بود تا، با تغییر نقش از قربانی به آزارگر، کنترل را به دست بگیرد. او با حملهکردن به نماد بیرونی این ناراحتی، یعنی نوزاد، تلاش کرده بود خودش را از این عواطف فلجکننده خلاص کند. خودش تصور میکرد که فقط یک معجزه از طرف خدا بود که نوزاد و مادر و خودش را از یک تراژدی نجات داده بود. ولی ما میگوییم که ذهن ناهشیار او بوده که هر سه را نجات داده است آن هم از طریق یک واکنش تبدیل هیستریک که فروید در کارهایش به آن پرداخته بود. ما این فرض را مطرح میکنیم که راننده اتوبوس در دوران نوزادیاش آرامنشدنی بوده و نوزاد گریان برای او بازنمایی درد سرکوبشده از آن تجربۀ اولیه بود.
فیربرن (1943) درمورد شکلگیری ابژههای درونی در واکنش به تجربۀ آزاردهنده میگوید که اگر به یک کودک حق انتخاب بدهند تا بین داشتن یک ابژۀ بیرونی بد یا نداشتن هیچ ابژهای انتخاب کند، کودک همیشه ابژۀ بد را انتخاب میکند. نیاز به ارتباط جای اجتناب از درد ارتباط با یک ابژۀ بد را میگیرد. به مرور زمان، این ابژۀ بد درونی میشود. وقتی کودک با ابژۀ بد ارتباط میگیرد، خودش را بد حس میکند. این شبیه مشاهدههای فروید درمورد همانندسازی با پرخاشگر است. کودک که احساس بدی از والدینش میگیرد اعتقاد شدیدی پیدا میکند که خودش بد است، نه والدینش. این اعتقاد به کودک این توهم را میدهد که بد بودنش تحت کنترل خودش است و بستگی به رفتارش دارد. این فرایند درواقع دفاعی است علیه درک این موضوع که این والد است که واقعاً بد است. تا زمانی که کودک خودش را بد ببیند، این امید را دارد که والدش بهطور کلی خوب است و فقط در واکنش به او بد است.
فیربرن نشان داد چگونه ایگویی که در زمان تولد کامل است در واکنش به «تجربههای طردکننده» و «تجربههای بههیجانآمده» با مادر دوپاره میشود. اگر کودک مادر را طردکننده یا بههیجانآمده حس کند، ابژههایی که در کودک درونی میشود ابژههای طردکننده یا بههیجانآمده میشود. ایگو بخشهایی از خودش به نام ایگوی شهوانی یا ضدشهوانی را جدا میکند تا ابژههای طردکننده و بههیجانآمده را سرکوب کند. و این باعث بهوجودآمدن دو سیستم ارتباطی ابژههای درونی میشود که هرکدام شامل ایگو، ابژه و عاطفه است. این خطر هست که هر دو سیستم از سرکوب خارج شوند و هرکدام بُعدهای آزارگر داشته باشند و این بستگی دارد به ویژگی تجربۀ اولیه، میزان سرکوب، و نیرو و انعطافپذیری ایگوی مرکزی.
فیربرن علاقۀ بسیاری به بیماران ترومادیدهای داشت که مشکلات آنها در یکپارچهشدن ایگو باعث تغییر ابژههای آزارگر درونیشان شده، و درنتیجه آنها نمیتوانند واقعیت را از خیال تشخیص دهند. آنها ممکن است به یک دنیای توهمآلود پناه ببرند تا بتوانند رابطه با ابژۀ آزارگر را حفظ کنند. آنها همان وضعیت موجود دنیای درونی ابژههای آزارگرشان را بهشکل یک سیستم بسته نگه میدارند، سیستمی که در برقراری ارتباط با دیگری مقاومت میکند و تلاشهای درمانگر برای شکستن این سیستم بسته را با شکست مواجه میکند.
گانتریپ کارهایی را که فیربرن شروع کرده بود ادامه داد و نظریۀ خودش درمورد شکلگیری ابژۀ آزارگر را مطرح کرد. او بر نقش محیط تأکید داشت و میگفت: «ترس و اضطراب آزارگر، پیش از هرچیز، نتیجۀ یک محیط واقعی بد و آزارگر است» (1962). این تجربه در فرد درونی میشود و بهعنوان یک ابژۀ طردکننده که در رابطه با ایگوی ضدشهوانی است سرکوب میشود. گانتریپ آن را بهشکل ابژۀ آزارگری میدید که انرژیاش را صرف نفرتداشتن از ضعفهایش میکند. به این ترتیب، ابژۀ آزارگر به حسی که فرد از خودش دارد نفوذ میکند. میزان این ازخودبیزاری ناهشیار تعیینکنندۀ سطح استرس روانی فرد است.
در مقالۀ بعدی، به این پرسش میپردازیم که چرا والدین از کودک نفرت دارند و او را آزارگر میدانند.
منبع
Introduction to the persecutory object, Stanley A. Tsigounis, PhD and Jill Savege Scharff, MD