09024597274 – 09195115574

شنبه تا پنجشنبه، با تعیین وقت قبلی ، از ساعت 9 الی 21

لوگوی سفید کلینیک روانشناسی کاوا





ابژۀ آزارگر

ازخودبیزاری از منظر روان‌کاوی (بخش اول)

استنلی سیگونیس و ژیل سَوِج شارف
ترجمۀ حامد حکیمی


ابژۀ آزارگر چیست؟

ابژۀ آزارگر (persecutory object) بخشی از خود است که پر از حس شکنجه‌گری، سرکوبی، استبداد، دستور، آزارگری، انتقام، و ازخودبیزاری است. اصطلاح ابژۀ آزارگر به دو چیز ارجاع می‌دهد: مادر به‌مثابۀ یک موجود تهدیدکننده (ابژۀ بیرونی)، و ردپای روابط اولیه درون خود کودک (ابژۀ درونی). ابژۀ آزارگر درونی در واکنش به ابژۀ بیرونی ساخته می‌شود: یعنی در واکنش به دربرگیرندگی جسمی و روانی والدین، خلق‌و‌خوی آن‌ها، توانایی‌شان در زمینۀ دربرگرفتن اضطراب کودک، معنابخشی به تجربه‌ها و ذهن و انرژی‌ کودک، و ظرفیت برقراری رابطه با کودک. بنابراین، ابژۀ آزارگر درونی بخش سخت‌گیر و انتقام‌جوی خود (self) است که خود و دیگران را کنترل و شکنجه می‌کند (کلاین 1935).

در ادامه، به نحوۀ شکل‌گیری ابژۀ آزارگر در یک سال اول زندگی کودک و در تعاملش با مادر می‌پردازیم و نشان می‌دهیم که این ابژه چگونه نفرت را به خود و دیگران تحمیل می‌کند و با ذکر مثال‌هایی می‌بینیم که والدین چگونه ابژۀ آزارگر را دوباره در کودک پیدا می‌کنند.


ابژۀ آزارگر چگونه شکل می‌گیرد؟

ما انسان‌ها توانایی خودآگاهی و خودتأمل‌گری داریم. آسیب‌پذیری جسمی و روانی‌مان را تشخیص می‌دهیم و می‌توانیم ببینیم که چه تهدیدهای واقعی‌ای جان ما را به خطر می‌اندازد. ما از اضطراب آگاه‌ایم و می‌توانیم آن را پیش‌بینی کنیم. فارغ از اینکه تهدید واقعی باشد یا خیالی، بقایافتن دغدغۀ اصلی ما و انگیزه‌دهندۀ رفتارهای ما به منظور حفظ زندگی است. تمایل به بقا اضطراب ایجاد می‌کند و این اضطراب همچون سیستمی هشداردهنده عمل می‌کند که به ما درمورد خطرهای واقعی هشدار می‌دهد و موجب واکنش سازگارانه در ما می‌شود. اگر اضطراب خیلی شدید باشد، ما از مکانیسم‌های دفاعی‌ای استفاده می‌کنیم تا از پا در نیاییم، مثل فرافکنی و همانند‌سازی فرافکنانه که از مهم‌ترین این مکانیسم‌هاست.

وقتی شخصی که ابژۀ وابستگی و تمایل ما به ارتباط است (ابژۀ بیرونی) به ما ظلم کند، ما این تجربه را درونی می‌کنیم تا بتوانیم آن را درون خودمان کنترل کنیم. این کار باعث شکل‌گیری یک ابژۀ درونی می‌شود و این ابژۀ درونی با ایگو یک رابطۀ پویا برقرار می‌کند (رابطه با ابژۀ درونی). ابژۀ بیرونی ممکن است واقعاً ظالم باشد یا فقط این‌طور حس شود. نظریه‌پردازان درمورد متغیرهای تعیین‌کنندۀ آن اتفاق‌نظر ندارند. فرُش (1990) معتقد است بسیاری از بزرگسالانی که در تقلا با اضطراب آزارگر هستند درواقع به‌نوعی در کودکی‌شان مورد آزار بودند. آن‌ها از لحاظ روانی و معمولاً جسمی آسیب دیدند، تحقیر شدند و شکنجه شدند و به اجبار همین فرایند را به‌شکل نمادین در طول زندگی‌شان هم تکرار می‌کنند. آبراهام (1924) معتقد بود که ریشۀ خودانتقادگری و خودسرزنشی در درونی‌سازی‌های ابژه یا خودابژه‌ای (self-object) است که، به علت لیبیدوی آزارگر، با دوسوگرایی و خصومت تجربه شده است. کلاین (1946) معتقد بود که نیروی پرخاشگرانۀ غریزۀ مرگ است که فانتزی‌های ناهشیار را هدایت می‌کند و اگر نیروی مهربانانۀ غریرۀ زندگی جلو آن را نگیرد، این فانتزی‌های ناهشیار به‌گونه‌ای با واقعیت بیرونی تعامل می‌کنند که موجب شکل‌گیری و رشد ابژۀ آزارگر می‌شود. وقتی هستۀ ابژۀ آزارگر شکل بگیرد، حضور همین هسته منجر به انتظار شکنجه می‌شود و تجربیات بد را به سمت خود می‌کشاند، و باعث ادامۀ این گونه ساختارهای درون‌روانی می‌شود. این یک بازی درونی پیچیده بین اتفاقات واقعی و ساختار درونی درحال‌ظهور فرد است که منجر به شکل‌گیری ابژۀ آزارگر درونی می‌شود و هم حسی را که فرد نسبت‌به خودش دارد تحت تأثیر قرار می‌دهد و هم درکی را که از نزدیکانش دارد.

فرافکنی‌های آزارگر از کجا ریشه می‌گیرد؟

فروید می‌گفت که سوپرایگوی خشن نسبت مستقیمی با میزان خشونت پدر دارد و ویژگی‌های او از طریق فرایند همانندسازی و درون‌فکنی شکل می‌گیرد. او بعدها گفت که شدت سوپرایگوی خشن از طریق تکانه‌های مخرب کودک و نیاز به تعدیل انرژی‌های سائق تعیین می‌شود. به گفتۀ فروید، انسان نسبت‌به هر دو نیروهای درونی و بیرونی‌ای که از تکانه‌های پرخاشگرانه و جنسی ناشی می‌شود آسیب‌پذیر است. این تکانه‌های جنسی و پرخاشگرانه مواد لازم برای رشد مثبت را فراهم می‌کند و درعین‌حال زندگی فرد را هم تهدید می‌کند. به عقیدۀ فروید، هدایت‌کردن تکانه‌ها به سمت ایگوی شخص تکانه‌های پرخاشگرانه را تعدیل می‌کند.






و این جملۀ فروید بنیان احساس گناه و تنبیه‌ است. اما به نظر می‌رسد که این سوپرایگو می‌تواند جهش پیدا کند و بیش‌ازحد تنبیه‌کننده شود. کلاین بعدها اسم این را «سوپرایگوی خشن» گذاشت، و بیون آن را «سوپرایگوی تخریب‌گر ایگو» نامید. وجود یک سوپرایگوی بدوی باعث می‌شود که فرد نتواند از فرافکنی‌های عادی برای بیرون‌راندن احساسات آزارگرانه استفاده کند. درنتیجه، تنها مکانیسمی که برای او می‌ماند این است که این احساسات را به خودش بازگرداند.

آنا فروید اهمیت خاصی برای دفاع همانند‌سازی با پرخاشگر قائل بود. او کشف کرد که کودکان با فرد پرخاشگر (ابژۀ بیرونی) همانندسازی می‌کنند تا بتوانند اضطراب درونی‌شان را تنظیم کنند. همانندسازی با پرخاشگر در ساختار شخصیت کودک درون‌فکنی می‌شود (یعنی همان ابژۀ درونی در زبان نظریۀ روابط ابژه). کودک از پرخاشگر تقلید می‌کند و درنتیجه، از شخص تهدیدشده به شخص تهدیدکننده تبدیل می‌شود (فروید 1936). کودک، که پرخاشگر را درون‌فکنی کرده، پرخاشگری را به بیرون فرافکنی می‌کند تا از اضطراب آزارگرانه خلاص شود.

ملانی کلاین این تفکر فروید در مورد شکل‌گیری سوپرایگو را در کارهایش با کودکان بسط داد و نظریۀ خودش درمورد شکل‌گیری ساختار روان را گسترش داد. کلاین در مقالۀ «شخصیت‌پردازی در بازی کودکان» (1929) به توصیف سوپرایگویی می‌پردازد که از طریق همانندسازی‌ها و دوپاره‌سازی‌های متعدد در کودک شکل می‌‌گیرد. او معتقد است که سوپرایگو، از طریق مکانیسم‌های همانندسازی و درون‌فکنی و به منظور کنارآمدن با تکانه‌های پرخاشگرانه و مخرب نوزاد، دوپاره می‌شود و درنتیجه به یک سوپرایگوی سخت‌گیر تبدیل می‌شود. برخلاف فروید که معتقد بود سوپرایگو در دورۀ مقعدی شکل می‌گیرد و بعد از دورۀ اودیپی مستحکم می‌شود، کلاین می‌گوید که سوپرایگوی نوزاد از چند ماهگی شروع به شکل‌گیری می‌کند. نوزاد از طریق تجاربی که با محیط دارد جنبه‌های خشن‌تر سوپرایگویش را تعدیل می‌کند. سوپرایگوی خشنْ نوزاد را پر از اضطراب آزاردهنده می‌کند که این مشخصۀ اصلی موضع پارانوئید-اسکیزوئید است.

موضع پارانوئید-اسکیزوئید در دو ماه اول زندگی شکل می‌گیرد (کلاین 1946). نوزاد، که پر از اضطراب و پرخاشگریِ برآمده از غریزۀ مرگ است، باید از خودش در مقابل خطر نابودی دفاع کند. او از مکانیسم‌های ذهنی دوپاره‌سازی، فرافکنی، همانندسازی فرافکنانه و درون‌فکنانه استفاده می‌کند (شارف 1992). در نظریۀ کلاین، گفته می‌شود که فرافکنی اضطراب و پرخاشگری به سمت سینۀ مادر یا دیگر بخش‌های بدن مادر هدایت می‌شود که بعداً تبدیل می‌شود به انبار اضطراب آزارگرانۀ نوزاد. سینۀ مادر یا برای نوزاد سینۀ خوب تجربه می‌شود یا سینۀ بد _ سینۀ بد دربرگیرندۀ اضطراب است.



سپس کودک از تلافی‌کردن مادر و سینه‌اش می‌ترسد که این تبدیل می‌شود به ابژۀ آزارگر. اگر غریزۀ زندگی مسلط باشد و نوزاد حس کند که سینۀ مادر قابل اعتماد است و وقتی به آن نیاز دارد، در دسترسش است، اضطراب مرگ دور نگه داشته می‌شود. در این صورت تجربۀ نوزاد از سینۀ مادر یک سینۀ خوب و ارضاکننده است و این باعث شکل‌گیری ابژۀ درونی خوب در او می‌شود. وقتی غریزۀ مرگ بر غریزۀ زندگی مسلط باشد، نیاز به سینه بسیار شدید می‌شود و نوزاد سینه را به‌عنوان یک سینۀ بد و متخاصم تجربه می‌کند، یعنی سینه‌ای که آمادۀ بلعیدن یا مسموم‌کردن نوزاد است؛ و این منجر به شکل‌گیری یک ابژۀ درونی بد می‌شود. ابژه دوپاره می‌شود: خوب و بد. بر همین اساس، ایگو و سوپرایگو هم دوپاره می‌شوند و درنتیجه باعث شکل‌گیری یک سوپرایگوی خشن می‌شود که پرخاشگری‌اش را به ابژۀ بد درونی‌شده هدایت می‌کند که چرا نتوانسته او را ارضا کند. اگر نوزاد، یا بعدها بیمار در موضع پارانوئید-اسکیزوئید، نتواند اضطراب و پرخاشگری برآمده از غریزۀ مرگ را از طریق فرافکنی به بیرون هدایت کند، او مجبور است اضطراب آزارگری را به شکل یک ابژۀ آزارگر درونی تحمل کند.

بیون (1959) سوپرایگوی ناهنجار را به‌عنوان سوپرایگویِ مخربِ ایگو توصیف می‌کرد. او معتقد بود سوپرایگویِ مخربِ ایگو به علت ناکامی‌های ارتباطی بین مادر و نوزاد شکل می‌گیرد که منجر به تخریب ایگو، ابژه و افکار می‌شود. این سوپرایگویِ مخرب ایگو تبدیل می‌شود به یک ایگوی «بالاتر» که پیوندها را تخریب می‌کند. به همین علت است که کودک می‌خواهد از طریق فرافکنی خودش را از هرگونه فرایندی که ممکن است برای ایگویش مخرب باشد خلاص کند.

در مقالۀ بعدی، مورد آقای آلوز را خواهیم خواند که چگونه در جریان رانندگی، سوپرایگوی خودش را به یک کودک فرافکنی کرد.

منبع

Introduction to the persecutory object, Stanley A. Tsigounis, PhD and Jill Savege Scharff, MD

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها